یه موردی هست از اون روزی که رفتم فال قهوه فکرم شلوغ کرده

برگشت مستقیم بهم گفت تو یه هیولا توی وجودت داری

که هنوز بیدار نشده فعال نشده و بهتره که هیچوقت فعال نشه

چون اگه بشه همه زندگیت بهم می ریزه

خب من اگه یکم کمتر خودم میشناختم یکم کمتر در مورد خودم می دونستم

میگفتم برو شما هم دلت خوش چی میگی

ولی اینو گفت و من هیچی نگفتم و فقط گوش کردم

که دیگران تعجب کردن

چرا چون می دونستم درست میگه

من بودم و شناختی که از خودم داشتم

من می دونستم همچین موجودی توی وجودم هست

اسمش از وقتی نوجوان بودم گذاشته بودم جنبه

من جنبه خیلی چیزهارو ندارم برای همین برای خودم چهاچوب قوانینی ساختم

و گفتم ازشون عبور نمی کنم

من سمت سیگار و مشروب و دارو و نمیرم

سمت هزار تا موضوع دیگه نمیرم با اینکه می تونم انجامشون بدم

من به خودم گفتم همه سعیمو می کنم اصلا به انسان های دیگه آسیب نزنم

با اینکه همیشه دیدم  عذاب وجدان یا ناراحتی درموردش ندارم

خلاصه سمت تاریک من بیش از حد قویه خودم می دونم

انقدر قوی که هرکسی حس ششم داره و من میبینه تعجب میکن چطوری اون سمتی نرفتم

اینبار هم همین طور بود میگفت تعجب میکنم چطور تا الان فعال نشده

وای خودم تعجب نکردم من خیلی انرژی برای رعایت قوانینی که خودم ساختم میزارم

انقدر که آزار دهنده میشه برام

یه شک نود درصد داشتم که اونم تبدیل به صد درصدش کرد و تمام



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها